سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه گرفتاری اش را به نامهربان شکوه کند، حکیم نیست . [امام علی علیه السلام]
فاطمه زهرا کوچولو

وای چقدر خسته شدم ببخشید سلام همین الان با مامانی رفتیم بیرون اخه حوصلم سر رفته بود   وهی به مامانی نق میزدم مامانی هم منو حاضر کردو بعد رفتیم بیرون رفتیم خونه ی خاله ولی اونم اونجا نبود مجبور شدیم باز برگردیم مامانی هم هی به من غر میزد که بچه بیا پایین خسته شدم اخه من که بلد نیستم راه برم وگرنه این همه نمیزاشتم بهم غر بزنن خوب منم حوصلم سر میره مامانی برای اینکه منو سرگرم کنه میخوادبرام تاب بخره اونروز هی به بابایی میگفت رفتیم خرید واسه فاطمه تاب بخر تا منو انقدر اذیت نکنه (بیچاره فاطمه )بابایی هم گفت باشه خلاصه رفتیم خرید  منم هی ذوق می کردم ببینم این تاب چی هست که میخواد با من هم بازی بشه دیدم مامان بابا رفتن سراغ خرید کردن خودشون هی از جلوی اسباب فروشی هم گذشتیم وای چقدر عروسکای خوشکلی داشت دیدم نه مثل اینکه خبری نیست گفتم خوب لابد اخر کار می خوان واسم بخرن هی تو دلم ذوق میکردم مامان بابا هم هی میرفتن این ور هی میرفتن اونور سر گیجه گرفتم بابااخر سر مامان یه جا وایستاد تا بابایی بره وبیاد .اونجا که مامانی وایساده بود ادم بزرگا می اومدن یه چیز عجیب غریب می خریدن من که نفهمیدم چی بود ولی بعد فهمیدم که  اسمش ماهیه خلاصه منم می خوستم از این ماهی ها بردارم وهی سرک میکشیدم تو سبدشون مامانی هی میگفت بچه نکن بعد هم اون اقاهه که ماهی می فروخت به دوستش گفت چقدر بامزه اس (منو میگفتا)هیچی دیگه بابایی هم رفت کلی چیزه دیگه خرید واومد ولی خبری از تاب نشد که نشد گفتم حتما میخوان با هم بریم بخریم ولی دیدم که نع ..از فروشگاه اومدیم بیرون وبعدم سوار ماشین شدیم اومدیم خونه اه چدر این ادم بزرگا زود مانینی ها رو یادشون میره بعد که رسیدم خونه مامانی به بابایی گفت چرا واسه بچم چیزی نخریدی ؟!!بعد بابایی گفت اه یادم رفت مامنی هم گفت اشکال نداره فردا خودم واسش میخرم فردا شدو خبری از تاب نشد اگه یکم هم  شیطونی میکردم دیگه هیچی مامانی هی میگفت فاطمه اگه اذیت کنی واست تاب نمیخرماااااا منم پیش خودم گفتم حالا یه تاب میخوان بخرنا چقدر اذیت میکنناااااااا دیروز خاله اومد خونمون مامانی گفت میخوام واسه ی فاطمه تاب بخرم خاله هم گفت بیا باهم میریم منم میخوام از فروشگاه یه کم چیز میز بگیرم واسه امیر حسین (پسرش )با خودم گفتم خوش به حال امیر حسین چقدر مامانیش به فکرشه  بعد میدونین چی شد؟!!! نمیگم اگه بگم میشینین به حال من گریه میکنین چقدر این مامانی من حواس پرته یهو توی اتوبوس یادش اومد که ای وای کیف پولمو نیاوردم هیچی دیگه ما هم رفتیم فقط به  اسباب بازی ها نگاه کردیم واومدیم خونه اینم از شانس من این روزا حوصلم خیلی سر میره مامانی هم نمیاد باهام بازی کنه تابم که واسم نخریدن حالا مامانی به بابایی میگفت واسه بچم میخرم دیگه نمیدونم کی هر وقت خریدبهتون میگم


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
هفته ی پر درد سر برای من
دل ـپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر فاطمه زهرا
من اومدم
[عناوین آرشیوشده]
خانه

: پیوندهای روزانه

: موضوعات



: آمار سایت
بازدیدکنندگان: 103577
بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 3

: درباره من
فاطمه زهرا کوچولو
فاطمه زهرا
من یه نی نی کوچولوام

: لینک به من
فاطمه زهرا کوچولو

: دوستان

گــــل یا پوچ؟!
حنا، دختری با مقنعه
کوهپایه
انعکاس
رند
پاک دیده
سلام بچه ها
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
رئیس کوچولو
نوشته های یک ناظم
قافله ی شهدا
●:سوزن بان:●
همسفر عشق
.:: ریحانه ::.
پشت خطی
خود نوشت (داداشی ممد مهربونم )
حقیقت بهائیت
تا صبح انتظار
وبلاگی برای شیرینی های زندگی
کلاس اولی
نیلوفرآبی
نقد مَلَس
شفاعت
مسافر سبز
خاطرات خاشعات
سئوالهای منتظر جواب
تمام آرزویم این است که خاک کوی تو باشم
مادرانه
راز گشایی(دایی مهربونم)
پیک گردان
مامان نی نی
نوشته‏های زینب کوچولو
نوشته های یه مامان
فاطمه زهرا عزیز دل مامان وبابا
میکده
همسرا
بهترین ها
همیشه منتظر
خط سبز
قاصدکهای سوخته


: آرشیو

: اشتراک

 

پارسی بلاگ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ